
از روز عروسی به بعد، زحل دگر خاموش شده بود. ساکت و آرام. فقط نفس می کشید و از بخت بد و قسمت شوم خود در دل شکایت می کرد. گاهی که دردش از حد بیش می شد، هق هق به گریه می افتاد. به آرزو های خود، به خوابهای که دیده بود، به آرمان های که در دل داشت و به آن نرسیده بود، می گریست. زحل که در آرزوی رفتن به دوبی و کمک به مادر مستمند و خواهر و برادر های یتیم اش بود، به خواب ها و امیدهایش چنان سنگی زده بودند که همه را پاش پاش کرده پیش رویش ریخته بودند. تقدیر چنان با ناجوانی با او بازی کرده و از پشت بر او وار کرده بود که حتی فرصت دفاع از خود نیافته بود.
ادامه خواندن داستان یک شام طوفانی:قسمت بیست و ششم و بیست وهفتم: رویا عثمان انصاف