
شب بود. اندوهِ ناگفتنیای در دل شاعر سنگینی میکرد. ناگهان عرقِ سردی روی پیشانیاش نشست. زیرِ لب با خودش زمزمه کرد:
“دستِ طمع که پیشِ کسان میکنی دراز
پُل بستهای که بگذری از آبروی خویش”
شیطان را لاحول کرد و کتاب”صد سال تنهایی” را که دمِ دستش بود ورق زد؛ اما فکرش جای دیگری بود، واژهها و سطرهای کتاب از پیش چشمانش فرار میکردند. خلاصه چُرتش خراب بود.
ناخودآگاه کودکش که در کنار مادرِ خود آهنگ خواب داشت، پرسید:
– پدر جان چن روز به عیدِ قربان مانده؟
ادامه خواندن قصه شاعرک بیچاره : نوشته – استاد جاوید فرهاد




















