جهانگیر شب ها زیر کلکین اتاق بینظیر می نشست. یک شب بینظیر او را زیر کلکین خود دید و وقتی نگاهی جهانگیر به او افتاد، بینظیر پرده را بروی او زد و رفت. جهانگیر باز آهی کشید و بفکر فرو رفت: ” این شبها برای زنده ها چقدر سخت و دشوار است و برای مرده ها چقدر آسان و سهل و نهایت مهربان.
با این بی رخی های بینظیر، دلم مرگ میخواهد. کاش همینقدر آسان که کسی از دل بیرون می شود ، نفس هم از قفس سینه ی من می برآمد تا از قید این زنده گی آزاد می شدم و چشمان خشمگین بینظیر را نمی دیدم. جهانگیر دستات خود را به صورت خود گذاشت و با خنده ی کوتاه گفت، لکه چی شاعر شومه په خدای؟”
صبح آنشب، بینظیر از اتاق خود بیرون شد و جهانگیر را پیش کلکین خود پیدا کرد.
به مجردی که او را دید بدون تامل گفت: “گوره خانه ! تو میفهمی که حالی مه دوباره به خانه ی خود رفته نمیتانم. اونجه دادا و ادی خدام چی حال دارن؟ چقدر سختی کشیده باشن؟ چقدر گپ مردمه شنیده باشن؟ چقدر مره پالیده باشن؟ سوال های مردم؟ حالیکه بر مه هیچ راه نماندی، همی لحظه ازت میخاهم که همرایم نکاح کنی. “
جهانگیر متحیر شد. و بینظیر باز سر و گردن اش را بلند گرفته گفت: ” زود شو خان، فیصله کو!”
جهانگیر رنگش پرید و با شتاب و هیجان پیش مادرش رفت و با دعای او به نکاح آماده شوند. مادرش دست او را دور زد.
جهانگیر: ” ادی…تو ده خوشی مه خوش نیستی؟”
ادامه خواندن داستان عشق دو سوی خط دیورند«قسمت آخر» نویسنده رویا عثمان انصاف