گرنگارنا مهربان باشد ،نمی خواهیم
دل زاو اندر فغان باشد ،نمی خواهیم
لاله روید،یاسمن یا نرگسی درباغ عشق
منتی از باغـــبان باشد ،نمی خــواهیم
گرنگارنا مهربان باشد ،نمی خواهیم
دل زاو اندر فغان باشد ،نمی خواهیم
لاله روید،یاسمن یا نرگسی درباغ عشق
منتی از باغـــبان باشد ،نمی خــواهیم
چو ازسرو خرامان دل گرفتم
از آن پس از محبان دل گرفتم
بمن کنـــــج تنهایی زیب دارد
ز باغ و سیر بستان دل گرفتم
خدایا این همـــــه اســرار چون است زعقــــــل نا رسا بردیـــده خـون است
نه دانــــــم کین همـــه هستی و دنیــا چـــــــرا پیــــدا وبازهم واژگــون است
پیـــــــام خلقــــــــت آدم درعالــــــم سراســــر محنت ورنــــج وجنون است
زنرخ روز بازاری خسته ام
نسیه برمن بود،نقدینه برخصم
زاعــطای کــردگاری خسته ام
عدالت روزی پیـــــدا میشه آخر
سفاکان ترد و رســـوا میشه آخر
مخور غم از وجـــود جنگسا لار
همهء شان تک و تنها میشه آخر
******
خرشید آسمانی،آن نور جاودانی
خلوتگه ام میتابید والله اویک زمانی
مرا نبینداکنون،دوری گزیند اکنون
از باغ رقیبانم ،میوه بچیند اکنون
خیز شور تازه یی دلها فگن
هلهله بر دور این دنیا فگن
ظلمت دیرینه را بر هم بریز
آذرخشی پهنهء شبها فگن
************
گرچه دورم از وطن، لیکن برایش سنگرم
دوستان را خاک پا و دشمنان را خنجرم
من نه آنم آنچه خواهی برشمارم وصف تو
تو زنسل جنگ وچوری، من زنسل دیگرم
،،،،،،،،،،،،،،
من به عشق یارعادت کرده ام
با گلــــی گلزار عادت کرده ام
باغبان از خارء گــل ترسم مده
با جــــفای خـار عادت کرده ام
چارهء دردم چــه میجوید طبیب
در ملک ماست حادثه تکرار میشود
مردم به زیر تودهءی آوار میشود
فضل شقاوت است عقیم اند شاخسار
نخل امیدهاست که بی بار میشود
*********
ملت بیچــاره در خون می زند پر خنده کن
چون نداری فکرمردم تا به محشر خنده کن
پارلمان میدان رزم پــــــهلوانان گشته است
بکس و کشتی را ببین و بار دیگر خنده کن
قــــیم نان و غــــــذا بر تو کـــــجا دارد اثر
در میان ارگ خود همرای همسر خنده کن
طالبان را عذر و زاری کن که آید دروطن
با پشاوری های پا کــستان برابر خنده کن
انتحاری را بکن عفو یا روانش کن به مصر
بر یتیم و بیوه ای مسکین و ابتر خنده کن
دوسیه آدم ربایان را خط بطـــــــلان بکش
همرهء مستنطق و قاضی و داور خنده کن
از کریم جانت کرامت میچکد در لحظه ها
لحظه های خسته گی در بین دفتر خنده کن
خنده باشد چون نمک در کارزار زند ه گی
از (ظفر) بشنو تو این طنزو مکرر خنده کن
گاهی خلقت گفت طفلی با خـدا ای تویی قادر به هستـــی و فنــا
میفرستییم ازین امن و امـــــــان بردنیای فتنـــه و آن خـــاکــــدان
چون منی معصوم وطفل ناتوان کی توان برد محنت جور زمـان
گفت خدایش کی تراســازم رها یک فرشته با تواست درآن سرا
او بود از جملهء شان بهتــــرین تا ترا باشد نگهبــــان برزمیـــن
طفل
********
دلم را بهــــــــر جانان میفروشم
قسم خوردم کــه ارزان میفروشم
شود گـر مشــــــــتری بهر حیاتم
برایش هردو یکــــسان میفروشم
*****
اگر در کنـــــجی تنها گریه دارم
ز الام و ز غمـــــــها گریه دارم
*************
صــدف آبستن از طـــفل گهــر بار خـــذف زایــد به بستر طـفل بیمار
شود حرف ار برون، بر دل نشیند مگو صاحب هنر حـــرف دل آزار
ادامه خواندن پاسخ به یک هرزه گویی : مولانا کبیر فرخاری ونکوور کانادا
ای وطنداران مبارک هشت ثور
روز چو رو روز غصب و روز جور
روز آمد آمد دزد و دغل
روز دردو روز غم روز اجل
************
جهانم چون نگار شوخ و شنگ است که جیبش خانه ی تریاک و بنگ است
سرشتش بر ملا از خوب زشتی ست اساس عنصــر گیــتی دو رنــگ است
قسمت نشد که چــــهرهء دلدار بنگرم
گل پیکرم به خـــلوتء بی خار بنگرم
روزی رقـــیب را ز تبـــهکاری فزون
بر چـــــوبه هـــای پــر ستم دار بنگرم
حرامی زاده شد از بطن و از دامــــان استثمار
به ظاهر پــــاک خوانندش ولی است فتنه و مکار
عجین کردند به نامش مظهر و اوصـاف اسلامی
که تا پنهان دارنـــــــد منبع فسق و ریــــا کاری
خواب دیدم که جغد ها خوابیده و
زغن ها کوچیده اند
پروانه ها به مهمانی آتش امده و
شمع ها دوباره روشن شده اند
باغ دارد طراوت خویش را دوباره میابد
وقناری ها درباغ برمیگردند
**********
و ای سیمن بدن در فکر من بسیار میگردی
زدل بیـــرون نمیگردی ولی بی یار میگردی
**********
آه در بزم طرب زمزمه پرداز نماند
شورو سرمستی آوازنی ساز نماند
خوبرویان کجایند و هوس ها خاموش
دگر آن مستی و آن دیده ی گلباز نماند
من نه چون مجنون میان دشت و صحرا سوختم
همــــــچو لیلی در سرای خود به غو غا سوختم
از غمــــی آن دلبـــــر شـــــــیرین لقا فر هاد وار
کوه هــــــجران کند م و یک عمر رسوا سو ختم