
٭ ٭ ٭ ٭
غمـت را پیش کس افشـــا نخــواھــم کــــرد
میــان دوستــان رســـــوا نخـواھــم کــــــرد
تو کہ جای داشتـــی در ھـر دعــای مـــــن
پس از ایــن مـن دعا، اصلآ نخواھم کــرد

٭ ٭ ٭ ٭
غمـت را پیش کس افشـــا نخــواھــم کــــرد
میــان دوستــان رســـــوا نخـواھــم کــــــرد
تو کہ جای داشتـــی در ھـر دعــای مـــــن
پس از ایــن مـن دعا، اصلآ نخواھم کــرد
اینکه پارلمان کشور در کنار وظائیف اصلی دست به ابتکارات عجیب وخیره کننده میزند از نظر کسی پوشیده نیست.درامه های روز ونجوا های شب در مورد کابینه وشرکتها و بانک ها وتمام منابع پولی که در سال جاری بیشتر نقل بر نا مه های شب وروزی رسانه ها بوده است دست آورد های پارلمان کشور است واما ارتقای تشکیل ادارۀ ارگانهای محل به گفته بعضی از اعضای ولسی جرگه بخاطر موجودیت فساد گسترده درین اداره بوزارت امور ولایات یکی از اقدامات معیاری مطابق شرائط معاصر بوده است که میتواند لقب افغانستان را
شعر شــــب و ترانه دیرین من تو یی
طاووس پر گشادهء رنگین من تو یی
تصــــــــویر بی بدیل خداوند بی نیاز
در صفحه های مصحف آیین من تویی
در بوســـــــــتان سبز دلاویز عاشقان
نگهـــت نثار خاطر مشکین من تو یی
گر زاهدان غـــلط نشمارند حرف من
سو گند میــخورم بخدا دین من تویی
رخشنده تر ز جملهء اقمـــارو اختران
در آسمان خاطره پرویــــن من تویی

در دلــت ذرهء از مـهرو وفا بود؛ نبود
دل بشـکسته مــن از تو ـجدا بود ؛ نبود
هر چه دیدم ز تو نا دیـــده تــصورکردم
فکر کردم هــــمه گی ناز و ادا بود؛ نبود

(ستاک) باغ ادب گـل بـریـز در یـخـنـم
غــلام شعـر و ادب گستر زمانه منم
درخت عـلم و ادب آبگـیر چشمه ی توست
بدین درخـت سترگ ازکجا رسد رسنم
ادامه خواندن بپاس خاطر شاعر بزرگ محترم شفیق احمد( ستاک) از مولانا فرخاری
من عشق را بنام تو ایمان می آورم
ایمان به عشق تو ز دل و جان می آورم
گر جان بخواهی بهر تو من هدیه می کنم
از جان بود گرانتر ومن آن می آورم

به صبحِ روی گلات سرخی و سپیده مزن
غبار غازه بر این صبح برگزیده مزن
به این بکارت وحشی که اول صبح است
خوشیم؛ دست تصنع به این پدیده مزن
به کشتگان غمت باز بر مدار ابرو
دوباره آب به شمشیر آب دیده مزن
غزال وحشی چشمت به جنگل مژگان
رمیده، تیر به این وحشی رمیده نزن
لبت به خنده شکرپارة ترکخورده است1
به جز زبان به لبان عسل چکیده مزن
لبان وحشی خود را مگز، مگز؛ دندان
به این انار تر و تازه و رسیده مزن
دو زلف بافتهات بیتبیت خاقانی ست
گره دوباره به دشواری قصیده نزن
دلم چو قطرة باران به زلفت آویزان
به عشوه شانه به این قطرة چکیده مزن
سعیدی – اوپسالا سویدن

طــالـب نا آشــنا با خــیر و شــر
نـیست هــــرگــز امــت خـیر البــشر
از مسلمانــی نـدانـد جــز کــه ایــن
سـوته ی دیــن ، تیغ و شمشیر تـبـر

از آمر سبک سر گاهــی سر و صدا نیست
آتش گــرفته میهن واقــف ز ما جرا نیست
بالد مــدام بر خــویش رفتم به خواب غفلت
اطــفای آتش ملک آیین و رســم ما نیست
ادامه خواندن درد بی دوا : مولانا کبیر فرخاری ونکوور کانادا 2012-12-07

کجاست مـــــــــقبر بابای من ؛ نمیدانم
کی کشته سرور و آغـــــای من؛ نمیدانم
ز مــادرم چو بــپرســــیدم از مزار پـدر
بگریه گفت : به هـــمرای مـن ؛ نمیدانم

واندم که یار بر دل گر مم حضور داشت
این خانه از طلیعهء خورشید نور داشت
باغ جنان به مـــــــــنز لت دل نمی رسید
طو بای آرزوطرب از حسن حور داشت
ادامه خواندن مصاحب خورشید نو شته: نذ یر ظفر — 12/29/11 لویزیانا – امریکا

شرم و حیا
روشن دلم از شرم و حیا شد شده باشد
نرگس به سر زلف دو تا شد شده باشد
زیباست برم یک گل بیخار ازین باغ
ار مشک ترش نافه کشا شده شده باشد

شام تاریک و نجوم و قمرم گفت حسین
در محرم همه با لین سرم گفت حسین
یادم آمد لب خشکیدهء بر هان خدا
سو خت از تابش غمها جگرم گفت حسین
نبض دل سینه زنان بر تن من میگردد
من شنیدم سخنش را ببرم گفت حسین
مردم چشم من از ماتم او مشکین است
در غم کرب و بلااشک ترم گفت حسین
واژه و قا فیه و شعرهمه نوحه سرا
بسر و سینه زنان با ظفرم گفت حسین

نمیدانم چرا با ما نمیسازد ، زمانه ؟ مگرظالم پسند است، تا القیامه؟
فسون گردش کند در چرخ گردون ولی ایستد درینجا ، با صد بهانه
زهر کنج و کنار ، سیل حریصان بگیرند با حیله ها ، مارا نشانه
چرا از خاک ما سازند گذرگاه ؟ برای هر قاتل و دزد شبانه
چو مجنون آواره شد مردم ما به جرم عشق میهن ، از آشیانه
چرا ؟ فرماندۀ این خاک کردند یکی گمراه سابق ، از میانه
همه نالند ازین رنج آفرین ها بخواهند داد خود ، نباشد ناشیانه
چو گفتم مدعا ، آرم دلیل اش تو بشنو ! غمنامه ها ازهر کرانه
خدایا ! بس کن رنج و عذابت بفرما ! تا به ما سازد زمانه
کالیفورنیا – اکتوبر 2012
خزان و برگ ریزانست اینجا
گل و ریحان پر یشانست اینجا
صدای برگهای خسته و خشک
بگوشم زنــــگ پایانست اینجا

پاد شاهـــــــی امر بر اعدام داد
شهر یان را یک بیک پیغام داد
گفت: بر مجرم تمام شــهر یان
سنگ اندازد برســــم دشـــمنان
ادامه خواندن گله از یار: نوشته نذ یر ظفر – ورجینیا – امریکا 12/07/11

اشتیـــاق بھـــر رھــے نــہ رھــے
یـہ دیــدہء شبـــاب پھـر رھبــــے نہ رھـــے
شــام و سحـــر خــدا سـے مانگــــــوں دعــا
کہ یــــہ کائنـــات پھـــر رھـــــے نــہ رھـے

شـنـیـد ســـتـم کـه فـرخاری اســت بـیـمـا ر
د لــش رنـجـور و تـن مـحـتـا ج تـیـمــا ر
ادامه خواندن التماس دعا : از استاد فصل الحق فضل بمناسبت مریضی مولانا فرخاری

عجب عجب اگر از عــــشق او کناره شوم
کمک کمک به جمع دوســـــتان شماره شوم
چمن چمن برسد بر سرم طـــــراوت و شور
خوشا خوشا که به دوران خود دو باره شوم

ایـــن ملــت افغـــانســت برایش دعـا کنید
مــردانہ و غُرانســت بــرایـش دعـــا کنید
جـانم کنــم فـــدای وطــن ، ســر فــدای او
روخشـان و چـراغانست بـرایش دعا کنید

زندگــی کسـی کے ھجــر میـں دیـوانـہ وار گــذری ھـے
شمــع پہ جلتـــے ھــوے پــــروانـــــــہ وار گــذری ھے
ســــرفروشــی کــی بھـــــی حـــــد کــــردی میــــن نــے
صبـــح و سحـــر میــــــری ســــــوی ادار گــــذری ھے
مســـــــــافــــــروں کــــا کــــــب کہــــاں تـھکــــانہ ھـے
تمـــــام رات لــــــب جـــــــــــــوی بـــــار گـــــذری ھے

یار ما را از نـــــــظر انداخته
مثل عاصی در ســـقر انداخته
خوب میداند ز احـــــــوال دلم
خویشتن را بی خـــــبر انداخته

جدا از روی دلدارم شب عید
ز گردون گله ها دارم شب عید
بعیدم در سفر از حسن آن مه
بدون یارو غـــمخوارم شب عید
بود نقل ام درین شب نقل یاران
سر خود من به گفــتارم شب عید
نمایم چون تـــــــــــسلیء دل خود
به عکسش بوسه میدارم شب عید
طواف کعــــــــــبهء رویش نمایم
اگر آیــــــــد به دیـدارم شب عید
شب عید هرکه با یـــــــارش بخندد
ولی من اشـــک میبارم شب عید

باتو امشب عید قربان می کنم
شهر دل با تو چراغان می کنم
آستان مهر تو سر می نهم
شکوه از بیداد هجران می کنم
می فروزم آتشی از سوز دل
وز سرشک دیده توفان می کنم

بام وسرای شهر هوا را گرفته اند
از هر کرانه شور ونوا را گرفته اند
توفان فاجعه به چمن کرده اند بپا
باغ جوانه رنگ صفا را گرفته اند