رفته رفته درد ها بسیار شد
غصه غصه خورده دل بیمارشد
از چمن دیگر مکن نگهت طلب
گل به پیش زاغ در منقار شد
رفته رفته درد ها بسیار شد
غصه غصه خورده دل بیمارشد
از چمن دیگر مکن نگهت طلب
گل به پیش زاغ در منقار شد
امشب خیال ؛ پا به ثر یا کشیده است
مرغ امید شهپر عنقا کشیده است
در کهکشان زمزمه های شبان تار
شبگرد دل صدای دلارا کشیده است
میہن
٭٭٭
چنــان بشکستہ انــد بال و پــرم را
بــہ غـارت بردہ اند تــاج ســرم را
وطـن کـہ کعبــہ ھـر ھمـوطن بــود
بـہ زیـر خاک کردنــد ان حـــرم را
مجرم بیگناه
هیچ یک همدل طبیب دل برای ما نشد
هیچ داورئی بدرد دل دوای ما نشد
بر سر شوریدهء ما هر که نا خن میزند
از خود و بیگانه نادم در جفای ما نشد
سالها در آتش قهر و غضب افتاده ایم
مرغ دل
روز خوشی از گردش آدینه ندارم مرغ دل خود در قفس سینه ندارم
بال و پر باز حوسم نیست به پرواز چشم طمع از دلبر سبزینه ندارم
در مهین خود همچو خسی بر سر آبم ارج مگس و خرقه ی پشمینه ندارم
پخت پزارباب ستم چرخه ی برق است پوتانسیل دود دو سرگینه ندارم
صــد پاره بیبین دل بدر خانه ی ایام تار رفو و سوزن و یک پینه ندارم
پیوندزن ومرد حوس بازی دون نیست بیچاره منم قدرت کابینه ندارم
گربیش وکمم در بن این چرخ کج اندیش پروای به خود بینی آیینه ندارم
دیروزنرفت دشمن ازین خاک سرافراز امروز چرا شوکت پارینه ندارم
در بازی نردم به نبرد همچـو پیاده می جنگم اگر قوه ی فرزینه ندارم
یک رنگی مردم شوداسباب سعادت
“فرخاری” بسر مردم دو بینه ندارم
چور معادن
نو بت دزدی به معادن رسید
عرضهء آن جا نب پیکن رسید
مادر توی سرود و نشاط جوانی ام
مادر تویی یګانه امید نهانی ام
مادر کنم به نظم و به ریتم و نوا و ساز
مادر کنم زبان به ستایش ترا نواز
گیرد هر نکــته ی دانسته ز دیوانک ما
گـره بسته شـود باز به فـرزانک ما
دین که سرمایه ی ناز و ادب است در بن دهر
پر کند مکر و ریا دامن افغانک ما
اکنون پیاده ها شده یکسر سوار ها رفته سوار ها ز کف اعتبار ها
کس اختیار خویش ندارد درین زمان یاد آنکه بود ما همه را اختیار ها
مردانه تکیه بر خود و بر اعتبار خویش چون ما کسی نبود به پا استوار ها
چشمم بہ خون و گریان ، او را خبر کنید
تیــــغش بہ سینہ پنہان ، او را خبر کنید
مــــن مطـــمئن ، اگـــــر داند ز حال من
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
دوستــــت دارم ، ولی خاموشی ات جانم گرفت
من چہ گویم ، یار من این کردہ ای ان کردہ ای
روح من افســردہ گشت و قلب من ھم پایمــــال
روی خود از من چرا ای یــــار پنہان کردہ ای
مگــو بخند کــــہ در دل غــم وطــن دارم
بــہ حال مـن بنگـر ، چون غـم کہـن دارم
از زبان لاله های در عطش سوزان بگو سبزه ها در صحن گلشن نیمه جان آورده سر از دل پر غصه و ، وز حسرت دهقان بگو |
با تقدیم شعری به یاد بهاروطن ، حلول نوروزسال 1391 شمسی را بهمه عزیزان ازصمیم قلب مبارکباد می گویم :
چــه خــرمیست که فصل بهار می آید
بــه گــوش زمــزمه های هزارمی آید
ز بلبلان شــده آراســته فـضای چمن
قــنـار، نغـمـه سرا گشته ، سارمی آید
گل است ولاله وسنبل ولی بـدیدهء من
وطن چونیست ، همه نیش خارمی آید
بــه یــاد مـیـهن زیــبـا و کوهسارانش
ســـرشــکـم ازمــژه بی اختیارمی آید
خـســـرو گـــل بــــار بـــد را مـیـبــرد کـاخ چـمــن
غـنـچــه بـادسـت ادب صــد پــــاره مـیـسـازد یخـن
ســـردی فـصـــل زمـسـتـــــان رخت میبندد زملک
قـمــــری اواره گـیــــرد خـــانــــه ی بـوم و زغن
بـــرعــــروس بــاغ مـیـبـینی که از فـــرط نـشــاط
دوخــت صـحـــرا و دمــــن از مـوج سنبل پیرهن
ببر با خود مرا در سوی دیوار ھای نمناک بارانہ تا اصلم را بیابم ببر با خود مرا در سوی موج نیلگون امو کہ ان چشمہ زار ھا خاکستر بدن اجدادم را با خود دارد
عطر شان را ببویم۔
ببر با خود مرا در درہ پغمان تا طاق ظفر را نازم۔
ببر با خود مرا بہ عاشقان و عرفان تا دمی ایستم بر مزار ان غریبان۔
ببر با خود مرا در باغ بالا تا در پیر بلند شمع کنم روشن ۔
ببر با خود مر ا پروان تا از عسل انگورش کامی شرین کنم
بچینم انگور را در کنگینہ ھایش۔
اینک بازجمعیتی بنام علمای دین (؟) درکابل ، مقرره ای صادرکرده اند که آماج آن زنان بلا کشیدهء افغانستان است . ازمدتی برای من سوالی پیداشده است مبنی برینکه ، این محدودیت های مختلف و متعدد ازورای آیات قرآن واحادیث نبوی«ص» تنها برای زنان ، آنهم زن افغانستان نازل شده است ویا مردان هم به اجرای احکامی که دران خیروفلاح انسان وبشریت نهفته است مکلف گردیده اند. یکی ازدوستان نوشته بودند که ازمهد اسلام ، یعنی عربستان سعودی ومراکش درشمال غرب افریقا تا اندونیزیا ، در سراسرجهان بیش از یک ونیم ملیارد مسلمان زندگی می کند که زن و مرد ، ازتمام آزادی های فردی واجتماعی برخوردار می باشند ، اما درافغانستان بارسنگین حمایت ازاسلام بردوش زن و مرد گذاشته شده است که بنام پاک اسلام سربریده شوند ، بمبهای انتحاری جان های شان را بگیرد ، شهرراکت باران گردد ، با سوختن قرآن ازجانب بیگانگان سی ، چهل خانواده عزیزان خود راازدست بدهند،شهر ویران شود ، نظام زندگی مردم برهم بخورد ، اما اگر طالب مسجد را با نماز گزاران وقرآن مجید درآتش بکشد خموشی اختیارگردد ، و درنهایت آدم کشانی بنام علمای دین قیودی برای زندگی زن صادرکند ورئیس بی اقتدارومصلحتبین دولت هم بران صحه بگذارد و آن را از وجایب دینی خود و مردم بداند …و…و…و. به همین مناسبت شعر دوکانداران دین را ترتیب وغرض مطالعهء دوستداران تقدیم می کنم :
گـــرفـــتــه اهـــل ریــا رتــبـهء برین ازدین
شـــده بـــه مــرتبت ومنزلت قــرین از دین
چــنان به روی و ریا خلق را فریب دهند
کــه جـــزفســـاد نــیـارنــد درزمین ازدین
مــلا ومـحــتـسـب وصـــوفـیــان چـله نشین
گشــوده انــد دکــانــی زحـورعــین از دین
نمی دهــنــد مــجـــالـی بـه حرف حق گفتن
بـــریـــده انـــد زبــان هــمـه بـه کین ازدین
چــه لـکــه ای که به دامان پاک دین بستند
ز خُــدعـــه داغ نـهـــادنـــد برجبین ازدین
بــه امــتـثـال روایـــات شـــرع ودین مبین
گـــرفــتـه انـــد به کف ، گـُرزآتشین از دین
ز طــالــبـان ریــــا کــار، راه دیـن مـطـلب
که نیست در دل شان حرف راستین از دین
بـــه دشـــمـنـی وعــداوت سرآمد دهراند
گـــرفــتـه انــد پی د یگران ، کمین ازدین
چــه بــهــره برده ازان ، محسنی و ربانی
چـــه استفاده نمـوده است « گلبدین» ازدین
سخن بجاست که گویند عیب در دین نیست
چــه زشت جـلــوه فــروشند مسلمین ازدین
گـــرفــتـه اهــل ریا شیوه ای که می ترسم
خـــدا نـکـــرده بـــرافشــانــم آستین ازدین
به ریسمان حقیقت « اسیر»چنگ بزن
که بهره گیری به هنگام واپسین از دین
م.نسیم«اسیر»
20اپریل2009م
فرانکفورت
رفت ظاھر ھویدا و ،دیگر بر نمیگـــــردد – سلطــــــــــان قلب ھا ،دیگر بر نمیگـــردد
یک ارزو خفتہ بہ دل داشت کـہ یک روز – رو بـــہ وطـــن بــــاز، دیگر بر نمیــگردد
ای (ژالہ) زیبا تو مـــــکن گریہ و فغــــان – ھرکس رود دراین راہ ،دیگر بر نمیگردد
در اسمان صاف چون ابـــــــــــر بهاربود – اشکی برفت ز چشم ،دیگر بر نمیــــگردد
قید کنید در سینــــــــــہ فقط یاد ھـــــای او – یادش کنیدھمیش کہ ،دیگر بر نمیــــگردد
بگــذاشت چـاپ پا در ھر یک سینہ افغان – برایـش کنیـــد دعا کہ ، دیگر بر نمیگردد