تو قتل بى گناهان كردى و نامت نهى انسان
هزاران مرتبه دارد شرافت بر تو هر حيوان
” شهادت” بر زبان رانى و معنايش نمى دانى
خلاف أمر الله و رسولش مى برى فرمان
تو قتل بى گناهان كردى و نامت نهى انسان
هزاران مرتبه دارد شرافت بر تو هر حيوان
” شهادت” بر زبان رانى و معنايش نمى دانى
خلاف أمر الله و رسولش مى برى فرمان
ای زسر راه تو هرگز کسی آگاه نی
وی بجز غم سالک راه تو را همراه نی
ای صفات تو بجز پاکی جز پاکیزه نی
وی ترا هیچ افریده همسر و همتا نی
هرکه شاهنشاه تر در پیش حکمت بنده تر
حکم تو مقهور سلطان و وزیر و شاه نی
هر که اندر راه تو آهی برآرد در دوکون
شاه گردد گرچه اورا قدرت یک کاه نی
راحت عشاق تو جز بای بسم الله نیست
مونس مشتاق تو قاف قال الله نی
خون ز آسمان بارد ابر بهمن کابل
جای لاله خون می جوشد خون بدامن کابل
سبزه زار و گلزارش زرد و زار و بریان است
غرق آتش و خون است سرو و سوسن کابل
نی گل است ونی بلبل مردمان همه بسمل
شعله میزند آتش کوی و برزن کابل
جای آب بارانش مرمی از هوا بارد
العطش همی گوید باغ و گلشن کابل
می روم بصد ارمان سوی ملک غیرستان
جای امن وامان نیست شهر و مسکن کابل
بشکن دیگر مهرسکوت ای هم وطن،لب باز کن
حال از قفس بیرون برآ، بالی بزن ، پرواز کن
بر تو نزیبد زیستن ،با ذلت وبیچاره گی
ای ملت آزاد منش، از برده گی اعراض کن
شمشیر عزت را بلند ، مثل نیاکانِ دلیر
در کف بگیر وصف شکن،ازعین وغین آغاز کن
گرکلبه ات آتش گرفت ازدست خونخواران،توهم
آتش بزن بر قصر شان، ازبیخ وبن انداز کن
ای ملت رنج آشنا! از روبهی کن اجتناب
رزم آوری را پیشه ات، مانند شیر وباز کن
« حداد » می خواهد ترا ،چون پاسدار آهنین
در راز ِرزمِ ضد جهل، اوراباخود همراز کن
مسعود حداد
15 اگست 2015
هر روز مردمــــان مرا زار میکشند
گاهی به خانه گاهی به بازار میکشند
امواج خون شده وطــــــنم از پلیدیان
در پیش چشم حضرت دادار میکشند
من که مردم پُر های وهو نکنيد
هيچ در مرگ من غلو نکنيد
بی صدايم بخاک بسپاريد
مرگم اعلان راديو نکنيد
دیده بگشا که سرا پای وطن میسوزد
قله و دشت و دمن های وطن میسوزد
عند لیبان هــــــــــمه آوارهِ باغ دگران
همه در حســرت گلهای وطن میسوزد
اشک ما گل نکـــند آتش دیرینه خصم
هر کجــــا گوشهِ زیبای وطن میسوزد
زخــــــم جان شهدا آتش جانسوز شده
در لــــــحد هم به تمنای وطن میسوزد
مرد و زن جا مهِ مشکین عزا پوشیده
در مصا ئب همه همرای وطن میسوزد
نا لهِ هاتف وجــــــدان بدل ِ گوش شنو
می سراید به فغان : وای وطن میسوزد
میگذشتم از کنار کوچۀ تاریک وتنگ
’پیرمردی را بدیدم،پای اوخورده به سنگ
لقمۀ نان داشت در دست،حال او بود بیقرار
چشم بسته اشک میریخت، گریه میکرد زارزار
ما را کســـــــی به مهر تما شا نمیکند
بر گلــــــــــشن خزان زده ماوا نمیکند
سر مایه جــــــــوانی ما شد سپند عشق
افســـوس ها ؛ تــــــلافی غمها نمیکند
ای دوستان و یاران عید شما مبارک
چشمان تان فروزان عید شما مبارک
شراب در سرم و دوست در کنار من است
بیار باده که امروز روزگار من است
خدای داند و من دانم و نداند کس
بردار ساز و نغمه برای وطن بزن
سازی برای جسم و تن بی کفن بزن
در خون تپیده خاک شده خاک این وطن
خنجر به قلب، چاک شده چاک این وطن
تابکی غم میکشد این سینۀ پر درد من
تا بکی شرمد زپائیز،رنگ روی زرد من
در جهان آرزوها ،آرزویم گم شده ست
ازروشنائی میهراسد این دل شبگرد من
ای جوان تودست هرخونخوار بایدبشکنی
هرزمــــانی مغـــــز هر غدار باید بشکنی
هرکه خواهد اختــــلاف وافتراق مسلمین
گردنش باتیـــــغ جوهـــــردار باید بشکنی
دشمنان وحدت وبهروزی ای اسلام را
فرق شان باتیشه ای نجار باید بشکنی
ادامه خواندن شعر مقاومت ُ خطاب به جوانان کشور : قدرالدیم مظهری
تعریف شعر مقاومت یا شعر پایداری: همیشه تعریف در پیوند به پدیده های هنری، ادبی وحتا اجتماعی امری بوده است دشوار. چون می دانیم موضوعاتی را که چنین پدیدههایی بازتاب می دهند پیوسته خود در تحول و دگرگونی اند، به همین دلیل تعریف چنین پدیده هایی نیز نمی توانند ثابت باقی بماند. یک مالیکول آب همیشه و همه جا دو اتوم هایدروژن و یک اتوم اکسیژن دارد؛ این امر در یک تعریف ساده و فشرده می گنجد وهمیشه و همه جا می تواند بازتاب دهندۀ ماهیت یک مالیکول آب باشد. در حالی که موضوعات و پدیده های هنری و ادبی پیوسته در تحول اند و این تحول موضوع، تحول و دگرگونی تعریف را نیز در پی دارد. چنین است که در پیوند به این گونه پدیدهها پیوسته تعریفهای گوناگونی وجود دارند. این همه تعریف اگر در یک جهت بر خاسته از تحول موضوع تعریف است و در جهت دیگر وابسته به زاویۀ دید تعریف نیز می باشد. ادامه خواندن بحثی در پیوند به شعر مقاومت پارسی دری در افغانستان – بخش دوم : پــرتــو نــادری
هموطن، هموطن، ای هموطن محبوبــم
همـــــوطن، هموطن ای پاک نهاد خوبم
ای که از چشم تو صد برق محبت پید است
ای کـه قلب تو بر افروخته از مهر خداست
هموطن، هموطن، ای همـــوطن تنهایم
ای کــه از دور مگر بشنوی این آوایم
هموطن، هموطن، ای هموطن حیــرانم
ایـکه از درد تو صد شعله دمد از جانم
ادامه خواندن ما اگـر خادم بیگانه به آسان نشویم : شعر از استاد حــامــد نــویــد