رکو زرہ سا ٹھرو، میں درد بیچتی ھوں
ھے یہ میری مجبوری میں درد بیچتی ھوں
رکو زرہ سا ٹھرو، میں درد بیچتی ھوں
ھے یہ میری مجبوری میں درد بیچتی ھوں
تا که از آشیــــــــانه دور شدم
صو تم افتاد و بی سرور شدم
هر نفس ز یر چکمه های ستم
زیر گــــواژه بی غرور شدم
در شبی تار و ظلمت هجران
ادامه خواندن بی حضور – نوشته از : نذ یر ظفر – لویزیانا – امریکا 2012/27/08
به اقتفای سروده ای استاد محمد اکبر سنا غزنوی
صبح عید محمد اسحاق ” ثنا “ ونکوور، کانادا
عید آمد و شادم لب خندان تو بوسم گر بخت دهد دست رخ تابان تو بوسم سر مست شوم از نگه ای چشم خمارت از پای فتم نرگس فتان تو بوسم |
مبارکباد گویم هموطن عیدی پُرازخون را
بتن دارد شهیدت جامهٔ چون لاله گلگون را
درین غُربت سراباتوشریکِ هرغمت هستم
دعا دارم خدا برخون کشاند دشمن دون را
عید می بندد عنان ناید به ملک پر خطر انتحاری واسکت بر دوش در هر رهگذر
از تگرگ فتنه ی دشمن فضا آلوده است از درون خانه ها بیرون شود دود سکر
زیر نام دین کشد از آستین تیر و کمان میکند راکت روان همسایه بر بام کنر
جز پر یشانی ز شهر ما صدایی بر نخاست
حال ما داند دل درد آ شنایی بر نخاست
دست بیداد فلک بشکست بال آرزو
کس به داد ما رسد هرگز زجایی بر نخاست
باب هر آسوده گی را سایهء ماتم گرفت
آواز قناری و هوای چمنم نیست اینجا وطنم نیست
آتش به زبان دارم و کس همسخنم نیست اینجا وطنم نیست
از حسن تجمل همه جا رشک جنان است شهکار زمان است
ماه صیام ؛ بوی بهشت برین دهد
نوری ز بارگاه خدا در زمین دهد
لطف و عنایت ایست ز درگاه کبریا
در کام نفسء تلخ بشر انگبین دهد
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
رفته رفته درد ها بسیار شد
غصه غصه خورده دل بیمارشد
از چمن دیگر مکن نگهت طلب
گل به پیش زاغ در منقار شد
امشب خیال ؛ پا به ثر یا کشیده است
مرغ امید شهپر عنقا کشیده است
در کهکشان زمزمه های شبان تار
شبگرد دل صدای دلارا کشیده است
میہن
٭٭٭
چنــان بشکستہ انــد بال و پــرم را
بــہ غـارت بردہ اند تــاج ســرم را
وطـن کـہ کعبــہ ھـر ھمـوطن بــود
بـہ زیـر خاک کردنــد ان حـــرم را
مجرم بیگناه
هیچ یک همدل طبیب دل برای ما نشد
هیچ داورئی بدرد دل دوای ما نشد
بر سر شوریدهء ما هر که نا خن میزند
از خود و بیگانه نادم در جفای ما نشد
سالها در آتش قهر و غضب افتاده ایم
مرغ دل
روز خوشی از گردش آدینه ندارم مرغ دل خود در قفس سینه ندارم
بال و پر باز حوسم نیست به پرواز چشم طمع از دلبر سبزینه ندارم
در مهین خود همچو خسی بر سر آبم ارج مگس و خرقه ی پشمینه ندارم
پخت پزارباب ستم چرخه ی برق است پوتانسیل دود دو سرگینه ندارم
صــد پاره بیبین دل بدر خانه ی ایام تار رفو و سوزن و یک پینه ندارم
پیوندزن ومرد حوس بازی دون نیست بیچاره منم قدرت کابینه ندارم
گربیش وکمم در بن این چرخ کج اندیش پروای به خود بینی آیینه ندارم
دیروزنرفت دشمن ازین خاک سرافراز امروز چرا شوکت پارینه ندارم
در بازی نردم به نبرد همچـو پیاده می جنگم اگر قوه ی فرزینه ندارم
یک رنگی مردم شوداسباب سعادت
“فرخاری” بسر مردم دو بینه ندارم
چور معادن
نو بت دزدی به معادن رسید
عرضهء آن جا نب پیکن رسید
مادر توی سرود و نشاط جوانی ام
مادر تویی یګانه امید نهانی ام
مادر کنم به نظم و به ریتم و نوا و ساز
مادر کنم زبان به ستایش ترا نواز
گیرد هر نکــته ی دانسته ز دیوانک ما
گـره بسته شـود باز به فـرزانک ما
دین که سرمایه ی ناز و ادب است در بن دهر
پر کند مکر و ریا دامن افغانک ما
اکنون پیاده ها شده یکسر سوار ها رفته سوار ها ز کف اعتبار ها
کس اختیار خویش ندارد درین زمان یاد آنکه بود ما همه را اختیار ها
مردانه تکیه بر خود و بر اعتبار خویش چون ما کسی نبود به پا استوار ها
مرد ارجمند
چشـم سـتاره از افـق شـام سر کشید نخـل هـنر ز باغ وطـن بار و بر کشید
از مادر سترون گیتی به رغم عرف فطـرت به کام بزم هنر یک پسر کشید
زین قلزم زمانه خداوند ماه و مهر ازبطن سربه مهرصدف این گهر کشید
چشمم بہ خون و گریان ، او را خبر کنید
تیــــغش بہ سینہ پنہان ، او را خبر کنید
مــــن مطـــمئن ، اگـــــر داند ز حال من
Sunday, 2012/05/20
تـــــاوان
هرگز تو تخــــــم کین مکـــار خــار میدهد
اصـــل وداد و داد تــــرا بــــار میــــدهد
این دشمنی بـد است، تــــرا خوار میکند
تا تـو به عقـــل نَــآیی ستـم بــار میدهد
برجهـل خود ستاده به آزار دیگــــــران
این خستــــگی بــی ثمـــــر آزار میدهد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
دوستــــت دارم ، ولی خاموشی ات جانم گرفت
من چہ گویم ، یار من این کردہ ای ان کردہ ای
روح من افســردہ گشت و قلب من ھم پایمــــال
روی خود از من چرا ای یــــار پنہان کردہ ای
مگــو بخند کــــہ در دل غــم وطــن دارم
بــہ حال مـن بنگـر ، چون غـم کہـن دارم